کم انگیزه ام. مدت هاست که هستم اما سعی می کنم هی بگم نیستم. واقعیت اینه که حال هیچ کاری ندارم. هیچ کاری برام جالب نیست. هیچ چیزی آن قدر برام برانگیزاننده نیست که به خاطرش وقت بذارم و دل بدم بهش. ظاهرن این ها علایم افسردگی هستن اما من به قدر کافی غمگین هم نیستم که اسمش رو این بذارم. گاهی سعی می کنم خودم رو مجبور کنم به انجام کارها و تلاش می کنم محرک بسازم اما فقط کافی است لحظه ای عمیق بهش فکر کنم که ببینم هیچ جذابیتی برام نداره.
رویاهای زیادی در سرم هست اما برای انجامشون شوقی ندارم. کارها رو به اجبار انجام می دم. از سر وظیفه و بیشتر سرسری.
این ها غر یا نق نیستن. تنها خواستم حالم رو بازگو کنم و بفهمم که تجربه ی مشابهی در کسی دیگر هست و اگر هست چطور با این حالش تا می کنه و آیا راهی می شناسه که بشه این وضع رو بهبود بخشید.