سال 78 بود. همین روزها. زنگ زده اند صبح ساعت حول وحوش 8 و بهم خبر دادند که کارم برنده شده. در موزه. جایی که خوابش رو هم نمی دیدم. جلوی اون همه چشم رفتم بالای سن سالن اجتماعات موزه ی هنرهای معاصر و از دست مرحوم حمیدی ، جایزه ام رو گرفتم. هنوز 21 سالم تموم نشده بود. چند هفته ای مونده بود به تولدم و اون روز من یکی از نفرات برتر اولین بینال طراحی بودم. خنده ی از ته دل آقای جعفری رو به وضوح به یاد دارم ...
چی به سر آدم ها می آد که با وجود موفقیت هاشون یکهو پس می کشن؟ یکهو ول می کنن و می شن معمولی و بی خاصیت. درست همین شدم. دوسال تمام دست به قلم موهام نزدم و فقط مشق های دانشگاه رو از سر تکلیف انجام دادم. بعد از دو سال و چند ماه آروم آروم شروع کردم. دوره ای تزیینی شروع شد و چند وقتی ، شاید یه سال و کمی ادامه یافت. نقاشی کردم اما نه با اون شوقی که اون سال های پیش از "خواب زمستانی دوساله" ام کار کرده بودم.
الان کار می کنم و نتیجه به چشم آدم های دوروبرم خیلی خوبه اما هیچ کدومشون رو نمی پسندم. هیچ کاری ارضام نمی کنه. به خودم می گم نقاش اما نقاشی که ماهی یک نقاشی هم نمی کشه. اگر بخواد و بکشه نتیجه اش خوب می شه حتما اما نمی دونه چرا باید بکشه و مدام خودش رو نقد می کنه و گاه اون قدر نقد می کنه که همه چی رو به گه می کشه.
به پشت سرم که نگاه می کنم ، 8 سالی رو می بینم که تلف شد. من 8 سال از بهترین سال های حرفه ایم رو تباه کردم. از ترس بود شاید. از ترس این که به قدر اون روز که بالای اون سن رفتم ، موفق نباشم. به اون روزهای از دست رفته که فکر می کنم احساس ناخوشایند زیادی بهم دست می ده. می تونستم و تواناییش رو داشتم که الان کسی باشم در نقاشی ایران ولی نیستم.
......
این ها رو گفتم برای اعتراف به اشتباهی که به خودم لطمه زده. 28 سالمه و احساس می کنم هیچ کاری رو نمی تونم درست انجام بدم. بذار همه بفهمن. اما به سختی سعی دارم بلند بشم. سعی دارم بلند بشم. خیلی سخته. پاهایم به شدت گرفته ان و بلند شدنم مثل اینه که کوهی روی پشتم سنگینی می کنه.
......
از هیچ کس نباید انتظار داشت. به خصوص انتظار کمک.
همین و بس.