دیروز سی ساله شدم. سن عقل و آن طور که می گویند تکامل زنان.
اکنون زنی هستم سی سال و یک روزه . گواهی تولدم را روس ها با خود به جای نامعلومی برده اند. هنوز گواهینامه ندارم و فقط در خواب می بینم که رانندگی می کنم و در بزرگراه ها ویراژ می دهم. بدتر از همه، هنوز مادر نشده ام تا در کشورم به عنوان زنی کامل و متعالی از من یاد شود، مادری که تنها سایه ی مادر است بی آن که کودکش از آن او باشد. هنوز که هنوز است نمی توانم با کفش های پاشنه ده سانتی راه بروم و چشم دیگران را با تکان های بدنم خیره کنم. هنوز از صدای شبیه انفجار می ترسم و به یاد زیرزمین خانه ی خاله ام می افتم. هنوز شب هایی هست که خواب بد می بینم و اشک ریزان بیدار می شوم. هنوز از تاریکی می ترسم، از سوسک ها، پلیس ها، مردان عصبانی، شب های تهران و صدای زنگ تلفنی که رشته ی افکارم را پاره می کند. هنوز نمی توانم میان چند حرفه یکی را انتخاب کنم. هنوز مرددم. هنوز...
این ها همه افسانه است. سن، عقل نمی آورد و تکامل و شعور. آدم ها در هفتاد سالگی هم گاه این قدر کودک اند که تعجب می کنی و چه می بینم این روزها هم سالان خودم را که سال ها مغموم تر و افسرده تر از سن شان اند.
سی ساله شده ام. سی سال در این دنیای بی دروپیکر زیسته ام و نفس کشیده ام و خندیده ام و جیغ زده ام و راه رفته ام، اما انگار همه شان مثل چشم به هم زدنی بود، آنی و زودگذر مثل پک زدن به سیگاری که دقیقه ای بعد نیست.
همه می گویند بمان. مادرم می گفت تابلوهایت را بفروش و بمان. پولدار که باشی این جا جای بدی نیست. م می گفت آن همه پول وکیل را ماشینی بخرید و خوش باشید. آن یکی می گفت آدم نمی رود آن دورها که بماند بیا و همین جا با دلارهایت خانه بخر برای وقت پیری...
نمی خواهم از این خاک بروم چون دوستش ندارم، می خواهم بروم چون بسیار دوستش دارم و تحمل دیدن هر روزه ی تحقیر شدن خودم و دیگران را ندارم. اوباما که پیروز شد، یاد آن روز دور خردادماه افتادم که خاتمی با رای های ما رییس جمهور ما فلک زدگان شد و حالا چه؟ روزنامه و مجله می بندند و بیشتر از کوپن ات حرف بزنی مهمان اوین شان می شوی. ایران ما هیچ گاه روی دموکراسی و آزادی را نخواهد دید. تاریخ را نگاه کن. منطقه ی استراتژیک خاورمیانه و من و تو که از سر اقبال نمی دانم بلند یا کوتاهمان این جا به دنیا آمده ایم.
نمی خواهم بمانم چون پرم از آرزوی ابلهانه ی نوجوانان 14 ساله ی آن جایی. دویدن آزادانه در خیابان. پوشیدن دامن های رنگ وارنگ و کوتاه و بلند. تاب دادن مو در باد. رفتن به دانشگاه با شلوار کوتاه ... می بینی؟ حقیر شده ام که شده ایم، همه مان. حقیر کرده اند دلخوشی هایمان را. جوانی نکردیم، همان طور که کودکی مان پر بود از صدای بمب و آهنگران.
نمی مانم. می خواهم این لذت های کوچک را تجربه کنم. می خواهم یله باشم و نکرده ها را تجربه کنم و اگر کودکی داشته باشم، متولد این خاک نفرین شده نباشد.