دارم در خاطرات یکی دیگر راه می روم امروز. خاطراتش را با چنگ و دندان لای برگ ها حفظ کرده و اینک از دست داده تشان ، مثل حافظه اش. من الان صاحب گنجینه ی باارزشی هستم ، بخشی از تاریخ و هر وقت دوست داشته باشم می توانم ناخنکی بهش بزنم. لذت بخش بود روزم ...
امروز هم درست مثل تمام ماه های پیش برنامه ریزی کرده بود انگار که دعوا کنیم. کردیم. بی خودی بود خیلی.
…………………………………
مهربانند یا خودنما؟ عجیب هستند به هرجهت.
…………………………………
احساس می کنم همین روزهاست که بمیرد. هم دوست دارم یک بار هم که شده ببینمش هم نه. چیزی عجیب حس کردم تمام روز. کسی.
…………………………………
باران می بارد و هوا سرد است. پرده را که کنار می زنم تکه ای از آسمان صورتی پیداست. مرد مهربان ظرف ها را می شوید.