آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, August 30, 2009
هزارمین پست - وبلاگ تازه من
من به دلیل فیل.تر شدن دیگر این جا نخواهم نوشت
لطفا اگر دوست دارید نوشته های مرا بخوانید به آدرس زیر بروید
http://abortion-in-public.blogspot.com/
فید (خوراک) وبلاگ جدید هم این آدرس است
http://abortion-in-public.blogspot.com/feeds/posts/default
Monday, June 22, 2009
روزهای بد
لائوتسه می گوید اداره کردن یک مملکت به ظرافت کباب کردن یک ماهی کوچک روی آتش است.
من این چند روز مبهوت نگاه می کنم به ماهی ئ که از آتش سیاه شده و کسی نیست که این آتش نادانی را خاموش کند.
........................
اینترنت شده وسیله ای برای فهمیدن دقیق تر بلایی که دارد به سرمان می آید. اصلا حس نوشتن ندارم در این روزهای وحشتناک. از این سکوتی که امشب از خیابان ها می آید هیچ خوشم نمی آید. فردا چند نفر قرار است روی این آسفالت های داغ را سرخ کنند؟ این سئوالی است که مدام در سرم می چرخد. این ها چه طور می توانند آدم بکشند؟ چطور؟ آدم عادی مگر می تواند اسلحه دستش بگیرد و توی سینه ی همشهری اش شلیک کند؟ به خدا که نمی تواند.
دارم خفه می شوم...
Thursday, May 28, 2009
پس از گذشت یکی دو ماهی امروز به صرافت افتادم با وجود فیلتر بودن و اینترنت نداشتن، با لب تاپ جناب آقای ه وصل شوم و ببلاگم! کاملا از فضای نوشتن برای دیگران دور شده ام. چند روز یک بار در دفتر و ورق های پراکنده ام می نویسم و این طوری منفجر نمی شوم از ننوشتن. شاید که حتی درستش این باشد. باز هم خواهم نوشت ولی تا مدتی کم. 
یک چیزی بنویسم و تمام کنم.
 لطفا رای بدهید و خودتان را ان نکنید.
با تشکر و امتنان
آذر 
Sunday, March 22, 2009
استانبول/ روز آخر
امروز آخرین روز بودنمان در استانبول است.باران می بارد وما هنوز قصد نکرده ایم از خانه بیرون برویم. در واقع من دچار نوعی افسردگی پنهان شده ام چون دلم نمی خواهد به تهران برگردم. با این که در این شهر برای مستراح هم 50 قروش می گیرند و کلن برای کسی که ساکن این جاست و می خواهد این جا زندگی کند، زندگی گران است ولی با تمام این اوصاف زندگی به سبک این جا را بسیار به زندگی در تهران ترجیح می دهم.
استانبول فضای آرام تری به نسبت تهران دارد و مهاجم نیست. مردم بی استرس اند و آن فضای قضاوت کننده ی مداوم ایرانی این جا وجود ندارد، حداقل نه به شدت تهران. حتی این جا حیوانات هم بی دغدغه اند و از عابران ترسی ندارند. شهر پر ازگربه وکبوترهای نترس است.
تجربه ی بی حجاب بودن خودش خاص ترین تجربه ام در این سفر است. این که نگرانی نداری از پوشیدن هر لباسی و با این که هوا به نظرمن سرد است، هر کس آن طور که میلش می کشد لباس به تن می کند. مردم اکثرا خوش لباسند ومی تواند دلیلش ارزانی لباس باشد.
در هرمیدانی می توانی ساندویچ کوچک یک لیری بخوری و برای همه جور ذائقه ای غذا هست. البته چلوکباب نیست و این نقطه ضعف چشم گیری است!
سیستم حمل ونقل شهری بسیار متنوع است. اتوبوس، مینی بوس، تاکسی که خیلی آدم ها سوارش نمی شوند، متروی روی زمین،متروی زیر زمین و تراموا. یک اتوبوس دریایی هم دارند برای رفت و آمد بین دو بخش اروپایی و آسیایی.
در این یک هفته فهمیدم این طرز زندگی به مذاقم سازگار است و ترسم از رفتن از ایران ریخت. البته شاید هم زمان برای قضاوت کوتاه باشد ولی هفت روز بسیار خوبی را گذراندم آن قدر که دارم به زندگی، هرچندموقت، در این جا هم فکر می کنم.


سال نوی همه مبارک باشد. شروع این سال گاو برای ما که خوش یمن بود، امیدوارم تا پایان هم همین طور باشد.
Wednesday, March 18, 2009
استانبول/ روز دوم
استانبول جدا شهرمتفاوتی با تهران است. با این که این ها هم مسلمانند ولی لاییک بودنشان در لحظه لحظه ی زندگی شان پیداست. آدم ها یک سری زن ها محجبه اند و یک سری شان بی حجاب. کسی به کسی کاری ندارد البته در ظاهر وخب همین برای من که مدت کوتاهی اینجا هستم کافی است. فردا که احتمالا باران خواهد آمد می رویم به موزه ی هنرمدرن استانبول که خودم کشفش کرده ام. دو روز قبل را همه خرید کردیم و حالش را بردیم، اجناس ارزان و متنوع. یک بهشت واقعی برای دوستداران خرید.
عید همه مبارک و امیدوارم همه ی امسال بریم استانبول و برگردیم.
Monday, March 16, 2009
استانبول/ روز اول
ما الان در استانبول می باشیم. این جا شهر خوشگلی هاست. کلی داریم لذت می بریم. سوسیس هیجان انگیز می خوریم 1000 تومن و بلوز گرم کلاه دار می خریم6000 تومن. این جا هیچ گشت ارشادی نیست و هیچ کس به ریختت گیر نمی دهد. تجربه ی عجیبی می باشد که این قدر به من حال داده که دوست دارم همین جا بمانم. فضای انتخاباتی شان هم کلی با ایران فرق دارد.ماشینها در خیابان ها راه می روند وموسیقی شاد برای کاندیداها پخش می نمایندو هیچ کس گیری نمی دهد. در میدان جمهوریتشان انتخابات را با تمام بدنت حس می کنی. زبانشان را هم می شود زودی یاد گرفت. البته شاید برای من آذری نسب ساده باشد. این جا استانبول است. دنگ دنگ. در خیابان بی هیچ نگرانی سیگارمی کشیم و مردم زنده اند، شهر زنده است، همه بی استرس اند.
6 روز دیگر این جاییم. جای همه ی شهر من خالی...
Thursday, February 26, 2009
به به چه عجبم از این ورهاها
الان که ساعت ده دقیقه به سه صبح می باشد من یک ماه و چهارده روز است که نه پست نوشته ام و شاید دو بار از یک اینترنت کتابخانه ای ای میل چک کرده ام. نه این که مثلا قهرمانانه سعی در ترک اینترنت داشته بوده باشم نه اصلا! هذا و کلا! دلیل ساده اش این بود که پول تلفن را ندادیم و تلفن خانه یک طرفه شد و بعد هم من کار پیدا کردم و سرم گرم شد به زندگی روزمره و تلفن همچنان یک طرفه بود. دو روز پیش هم که رفتم از یک طرفگی درش آوردم سعی کردم به اینترنت وصل شوم و بس که سرعتش پایین بود و صفحه ها لود نمی شد با حرص بی خیالش شدم. همین شد که این یک ماه و نیم بی اینترنتی بی دردسر سپری شد... اما امروز نشستم و تمام شرهای ریدر را خواندم البته بامزه هایش را و بقیه را با آسودگی مارک آل رید کردم و بی خیال شدم و الان کلی خوشحالم که 3 تا مطلب مانده درونش!
نکته ی بعد که با ید حتما بگویم این است که من الان یک آدم کاملا کاملن بی خبر از جهانم و از این بابت خیلی هم راضی می باشم چون که اعصابم راحت است و هی حرص نمی خورم از دست احمق هایی که هی کارهای تخمی می کنند و می رینند در جهان و ایران و بقیه ی جاها. تازه به علت کار کردن خیلی هم خوشحالم که چون کلی حالم خوب شده و احساس مفید بودن ویژه ای هم می کنم.
اما این فیس بوک آقا چه حالی می دهد. بازش گذاشته اند که سر همه مان را گرم کنند و برینند در انتخابات و بعدن بیایند توپ فیلترش کنند و برینند به اعصاب ماها. حالا ببینید کی گفتم.
آرایشگر خانممان هم جمع کرده رفته. شماهایی که دوست دارید طرف بی دغدغه قیچی بزند به موهایتان و حرص هم نخورد و تازه تشویقتان هم بکند از این خانم های سلمونی یکی را به من نشان می دهید بروم این موهای لامصبم را کوتاه کنم؟
ضمنا چرا کفش خوشگل و راحت و نسبتا ارزان به تخم ملخ خوردگی دچار گردیده است؟؟؟