آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Wednesday, October 29, 2008
شور
خواستم بنویسم که چه قدر این روزا دلم می خواد برم پلیس بشم مثل الکس موهان و بی خیال شدم وقتی دیدم توی اینترنت اکسپلورر بلاگر تو بالا اومد. می دونم، راستش من و همه ی ماها که می نویسیم خوب می دونیم داریم ته تهش کار تخمی می کنیم اما خب جز اون یه سری که می نویسن واسه نجات دادن دنیا، بقیه مون می نویسیم که بفهمیم هنوز هستیم و اثرمون هست هنوز. نه این که اثر بذاریم رو بقیه، که خب اینم هست یه وقتایی ولی اصل اصلش اون اثره است که دیدی گربه هه می ذاره از خودش روی شیشه ی جلوی ماشینا و وقتی تو می بینیش شاید خوشت بیاد از این که فهمیدی این جای پا فسقلیه جای پای یه گربه ی خره. راستش این قده چیز می خواستم بنویسم ولی پشیمون شدم وقتی دیدم بلاگرتو. عین حس تنهایی هایی بود که هیچ کاریشون نمی تونی بکنی.
منم دیگه ننوشتم اون کس شرا رو که دیدم اصلا مهم نیست نوشتنشون وقتی تو دیگه نمی نویسی.