دیشب که بعد مدت ها کلی گریه کردم باعث شد حالم خوب بشود. امروز خیلی چیزهای تازه فهمیدم و این را هم فهمیدم که اشک ریختن می تواند داروی بی نظیری باشد.
آذری که الان هستم را دوست ندارم. دوست دارم مثل قدیم ها وحشی باشم ، وحشی و بی مراعات و احمق و آبروبر. این ها صفات ناهنجاری در دید یک جامعه ی نرمال اند اما برای یک آرتیست با خلقیات من بهترین هستند. می دانم که الان آدم دوست داشتنی تری شده ام. کمتر حال گیری می کنم و مراعات می کنم اما از درون دارم گند می گیرم. مثل رودخانه ای شدم که جلوش را سد کرده اند و آبش که دیگر قادر به حرکت نیست ، در حال گندیدن است.
درست که بخشی از این ها را از تاثیرات رابطه ی قدیمی ام می دانم اما چرا این قدر کم به خودم نگاه کرده ام؟ این قدر کم قدر خودم را دانسته ام؟
فکر می کنم مهمترین اصل برای این که آرتیست موفقی باشی "خودخواهی" است. خودخواهی بسیار راه گشاست. این که خودت و کار هنری ات در اولویت باشند. گور پدر بقیه.