دو سه روزی است با سرعت سرسام آوری می خوانم. حوصله ی خواندن در فضای مجازی را کمتر دارم. اول با "آکواریوم های پیونگ یانگ" شروع کردم و بعد رفتم سراغ "گل سرخی برای امیلی" که فقط داستان اول را خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. "میکله ی عزیز" کینزبورگ و "دفترچه ی ممنوع" دسس پدس کتاب های امروز بودند. وقتی نقاشی ناتمام روی دیوار را نگاه می کنم احساس شکست ناقصی دارم. رنگ های ناهمگون و فضای دوست نداشتنی. مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا که با سلیقه ی من جور نیست. کار قبلی کاملا موفق بود و این یکی یک فاجعه ی ناقص است. شاید برای همین متوقف شده ام و سرم را فرو کردم در کتاب هایی که نخوانده بوده ام تا امروز.
به هیچ قیمتی هم دوست ندارم کاری که برای بروشورمان کرده ام را تغییر بدهم. باید رنگ داشته باشد و هیچ کاری هم نمی شود کرد. مگر این که بخش اعظمی از مفهوم دلخراشش را از دست بدهد.
دیگر به اجبار آسان تری کارهای خانه را انجام می دهم. دیگر خیلی ، مثل قدیم از شستن ظرف های چرب بدون دستکش چندشم نمی شود. راحت تر تصمیم می گیرم که خانه ی منفجر شده را مرتب کنم. امروز برخلاف قدیم که تنبلی ام شدید بود رفتم و دستکش تازه خریدم و وقتی بعد از چند دقیقه فهمیدم سوراخ بوده به شرکتشان زنگ زدم و زود لباس پوشیدم و بردم و عوضش کردم. قبلاها خیلی وقت می برد که پا بگذارم دوباره بیرون از خانه و بی خیالش می شدم. در خودم حس جدیدی را تجربه می کنم. دوست ندارم دوروبرم به هم ریخته باشد و ساعتی بعد به هم ریخته نیست.
تغییر کرده ام. انگار به جای این که در بیست سالگی بالغ شوم ، بلوغ در بیست و نه سالگی به سراغم آمده. همه چیز تا حدی عجیب و ناشناخته است.