آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, July 29, 2007
اندر حکایت این چند روز
جمعه ای رفتیم خونه ی مادر و پدر شوهر برای صرف ناهار و فکر کنم یه جورایی پاگشا مانندی بود که مثلا خانواده ها با هم آشنا بشن. من و آقای ه توی این چند وقت به دلیل خاصیت اسب بودنمون یعنی این که همه چی باید دست خودمون باشه ، یه شکری خوردیم و خواستیم همه ی کارا رو خودمون هندل کنیم و این قده خسته و زار و نزار شدیم که نگو. برای همین با وجود این مهمون مهم ، دعوت دوستامون برای رفتن به باغ خوش آب و هواشون رو لبیک گفتیم و عصری فرار کردیم به سمت خارج تهران.
جاتون خالی که شهوت لیسیدن من برای مدتی در این 24 ساعت ارضا شد! ظرف سوپ ، کاسه ی شاتوت ها ، خود شاتوتی ام! و دیگه هرچی می شد لیسید رو لیسیدم و در آخر همه به این نتیجه رسیدیم که من در زندگی قبلی ام بی شک یه گربه بودم و بس.
این استراحت کوتاه خیلی خوب بود و من صبح با حمله ی دسته ی مگس ها در بالکن فرار کردم و متعجب مونده ام که آقای ه با چه نیروی وصف ناپذیری به خوابیدن زیر خیل مگس ها ادامه داده بود و ککش هم نمی گزید. دوستامون هم هر کدوم پتویی ، ملافه ای کشیده بودن رو سرشون و خوب خوابیده بودن و نفهمیدم با چه تاکتیکی خفه نشدن!
هوا بسیار دل انگیز بود و شاتوت خوردیم و چیدیم فراوان. بادمجان هم دیدیم برای اولین بار در عمرمون. مهم تر از همه اولین دستپخت پس از مزدوج شدنم هم خورده شد و مورد عنایت واقع شد. البته همون طوری که گفتم اگه مایه ی ماکارونی رو هم خودم درست کرده بودم چیز ویژه ای می شد. آخه بنده استاد پخت ماکارونی و استامبولی در چند ساعتم! البته از ما چهار تا کلن یه زن کدبانو در می آد - آقای ه هم حسابه ها!
ضمنن برنامه چینی شده شد برای روزهای بعد من و آقای ه. طبق نشست پایانی در خانه ی والدین ایشون قرار بر این شد که مهمانی عقدکنون قلابی خانوادگی ، در تالار برگزار بشه ، البته اگه فردا تصمیم جدیدی اتخاذ نشه. حالا ما دو تا جوون لاجون سردمزاج! باید از فردا راه بیفتیم که تالار پیدا کنیم تا قبل ماه رمضون که این مهمونی از سرمون وا بشه زودتر انشااله!
و نکته ی مهم تر این که : بچه ها مچکریم. خیلی خوش گذشت. نمی گم هم که این بچه های مهربون کی ان و فقط خودمون باهاشون می ریم باغ شون و بس. زیپوهامونم جا موند. این تنها نکته ی غیردل انگیز ماجرا بود. همین.