می گه تو چرا این قده عصبی هستی. تو باید الان خوشحال باشی. بهش نگاه نمی کنم و توی صورتش زل نمی زنم و نمی گم که تو که این قد ادعای روشنفکری ات می شه چرا این قد اعصاب می زنی با این نظراتت ، تو با این رفتارات که انگار جهانت رو با قیر یه دست سیاه ساختن و بعد هی می خوای قیرا رو بکنی تو چش من یکی از دلایل اصلی شی. نمی گم و زل می زنم به مانیتور و با حرص به صفحه ی هالواسکنه نگا می کنم. نمی گم چون بس که گفتم زبونم مو درآورده. نمی گم چون واقعا دیگه نمی تونم همون آدمی باشم که هر حرفو صد بار تکرار می کنه. نمی گم چون نمی خوام آخرش برسه به اون جا که نعره بزنم و در اتاقو محکم بکوبم به هم و بعدش بشینم و هی خودخوری کنم که ای وای ناراحتش کردی. می شینم و می ذارم که دو جمله که گفت و جوابی نشنید یا لااقل جوابی که می خواد ، بذاره بره از اتاق بیرون و من هنوز عصبی ام ، من خوشحالم و فکر می کنم خوشحالی هیچ ربطی به عصبی بودن نداره. اون گلوله هه هم هی توی گلوم بالا و پایین می ره و من فکر می کنم توی این هوای دم کرده ی گندیده ، با این آدمایی که بیشترشون به بهترین وجهی بلدن اسکی برن رو اعصابت ، اگه عصبی نباشی حتما یه مشکلی داری.