آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Friday, July 6, 2007
مخاطب خودم و هرکس که درک کرد...
این روزها شوق دارم ، شوقی شبیه آن روزها که کارهایم بر دیوارهای بتونی مکان محبوبم بود. چیزی است که توصیف نمی توانم بکنم اش. احساسی است که شبیه مریضی است و هر وقت دچارش می شم انگار بیمار روحی لاعلاجی آمده سراغم و ذهنم فقط دو دو می زند که کارش کنم. این بار اما چیزی فراتر از پروژه است ، چیزی است که هم طعم شوق می دهد و هم نگرانم می کند. دیگر نمی خواهم کاری را به فردا بسپارم که کمرنگ شود. دوست دارم ایده های کوچک و هرچند به ظاهر ابلهانه ام را اجرا کنم. آن قدر جدی اجرایشان کنم که همه باورشان کنند ، همان قدر که خودم باورشان می کنم.
در آستانه ی سی سالگی ام. دو ، سه سالی مانده و هر روز بیشتر حس می کنم باید کار بزرگی بکنم - از نظر خودم - تا رفتن به دهه ی سوم برایم پوچ و تهی نباشد. حس می کنم آن قدر صبر کرده ام که دارد می پوسد شور و شوقم ، خلاقیتم و هر آن چه آموخته ام. می خواهم پیش بروم هرچند که در نمایشگاهم همه رو ترش کنند ، هرچند که هیچ کس کارم را نخرد. احساس می کنم دیگر نباید بترسم. دیگر نباید بهانه بیاورم وگرنه می شوم هنرمند نابود شده ، مثل هزاران هزار هنرمند دیگر.
مدام فکر می کنم.