آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, March 12, 2007
دست می کشم روی این مقواها ، پارچه های آماده رو نگاه می کنم که خاک گرفته اند. چند وقته که باز نشده اند؟ نگاهی به اون عکس چاپ شده در کاتالوگ یه جوریم می کنه. همه می گن. هر کسی که اون ها رو دیده گفته. از پس همه ی حرف ها من یک چیز رو خوب می فهمم. بویش رو حس می کنم. من یه استعداد حروم کن حرفه ای ام. دست و پا می زنم. خیلی تاریک تر از اونه که کسی بفهمه ، کسی ببینه. لبخند می زنم ، شادی می کنم با دختری در درونم که هی دست و پا می زنه. هی می خواد به جایی برسه و نمی رسه. اون می خواد بفهمه که چرا دستش نمی ره روی این مقواها که مثل قبل برقصه. رقص کنه با رنگ ها و خط ها و وقتی النی می شنوه این همه احساس نکنه چیزی درونش قلنبه شده. می ترسه قلنبه عفونت کنه و بزنه به تمام روحش. او می ترسه. او فکر می کنه که چیز خاصی نیست توی این درخت عظیم. او احساس نمی کنه که می تونه روزی برسه به جایی که تاریخ ساز باشه حتی اگه اسمش توی اون کتاب ها نره.
من دارم جوانی دست هام رو ، جوانی روح سرکشم رو چی کار می کنم؟ من نمی خوام پشت یه میز مسخره بشینم از 8 صبح تا 5 عصر. دلم یه پنچره می خواد رو به یه پارک که بچه ها توش بازی کنن و درخت های عظیم نگاهم کنند و دیواری که اون قدر سپید باشه که وسوسه ام کنه مدام. این ها خیلی خواسته های احمقانه ای اند ، برای یک نقاش؟ ...