آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Wednesday, March 28, 2007
از عصر کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم به نوشتنش گرفته ام. حالا می گم چرا.
عصری حول و حوش 3:30 بود که تو اون بارون شرشر از خونه ی خاله ام زدم بیرون که برم پیش آقای ه. خیلی خیس شدم با وجود بادگیر پدرمادر داری که پوشیده بودم. رفتم سر یکی از اون نیستان ها پیاده شدم. عاشق اون تیکه ام اصولا. داشتم فکر و خیال می کردم که چشمم خورد به درخت های بارون خورده و صدای شرشر آب بارون و رودخونه قدمام رو کند کرد. رسیدم سر اون دو راهی که باید تصمیم می گرفتم چپ برم یا راست. در واقع من حس جهت یابی ام افتضاحه. فکر کنید که حداقل 10 دفه ای این راهو رفته بودم اما باز یادم نبود باید برم راست یا چپ. در نتیجه ایستادم و نگاه کردم به چپ. خیلی زود توجهم جلب مردی شد که با کاپشن کوتاه سدری و شلوار شیش جیب و یه سیبیل حسابی ایستاده بود اون ورتر. یه لحظه طول کشید تا چاقوش رو دیدم. خوشبختانه شم قوی در احساس خطر دارم. نفهمیدم مغزم چه طوری فرمان داد اما فقط دویدم به سمت راست. سر پایینی بود و دویدن راحت برای من سیگاری کم نفس. پیچیدم توی یه کوچه و این قدر ترسیده بودم که حتی نگاه نکردم پشتم می آد یا نه. دنبالم نکرد چون کافی بود توی اون کوچه ها یه جیغ بزنی و چند نفری از خونه هاشون بریزن بیرون. فکر می کنم هدف اون چاقوی خاکستری که با اون فضای خالی وسطش فقط به درد آدم کشی می خوره من بودم ، چون هیچ کسی تو اون خیابون بارونی نبود. بقیه ی داستان مهم نیست. یارو دنبالم نکرد و منم رفتم تو خیابون اصلی و یه دربست گرفتم و رفتم. اما خیلی ترسیدم. یه چیز جالب : وقتی پا گذاشتم به فرار با خودم گفتم اه ! زشته ! یارو فک می کنه ترسیدی !!! اما خب چاقوئه ترسناک تر از این افکار تخماتیک بود در اون شرایط. احتمالا یارو می خواسته کیفمو بزنه. چه می دونم.
اما نتیجه ی اخلاقی : مردم فقیر و تنبل طبیعیته که دست به هر کاری می زنن. مواظب خودتون باشید.
در اون شرایط بودن یه چاقو در کیف من چیزی رو حل نمی کرد چون اون چاقوکش بود و من ناشی. پس از فکر این که اگه چاقو دارین همراهتون در امانید ، بیرون بیاید.شاید یه اسپری خردل می تونست کارساز باشه اما در اون شرایط آدم به قدری هول می شه و می ترسه که ممکنه نتونه ازش استفاده کنه و یارو یه کاری دستش بده.
پس بهترین کار همونه که گفتم. سعی کنید تنها جاهای خلوت نرین.

به هر ترتیب الان سالمم و خدا منو برای آقای ه که مثل گنجیشک دلش می زد برام ، حفظ کرد.
نفرین : امیدوارم چاقوی یارو بره تو سوراخ دماغ چپ خودش !!! آمین !