آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, March 19, 2007
بهار اومده...

بهار تکلیف معلوم کن است اگر به اون دل بدهی. بوی بهار رو از پشت سوز باد و گرمی لبو و باقالی با پوست می شنوم حتی. به بهار که دل بدی نو می شی ، قوی می شی برای تمام سال ، بی دماغی پر از آلرژی زدگی. مثل این درخت توت خوشحال جلوی پنجره خونه.
.....................................

این که من دارم خونه تکونی می کنم با این شدت خب نشونه ی اومدن بهاره. داره عید می شه و نمی خوام یاد سال هایی بیفتم که سفره هفت سین نداشتیم ، یا یاد سال هایی که سفره داشتیم و یه ساعت بعد سال تحویل همه چی می شد عین روز اولش با صدای جیغ و دادهای مامان و بابا.
امسال پدرم نیست ، مثل چند سالی که گذشت. برادر کوچک تر خونه گرفته و سال تحویل اگر بیاد خوبه. برادر بزرگ تر دو سالی هست که دو نفره سال رو نو می کنه. خواهرم... خسته مثل این همه سال سپری شده با دل تنها و لب خندون.
من ، هنوز سفره نچیدم. سبزه باید بخرم و ماهی نمی خرم مثل سال قبل که اگر مرد من نبینم. سیب در کاسه ی فیروزه ای ، شمع روشن که سو بده به سفره ،سرکه و سیر و سکه و سین و سین و سین ...
امسال سر سال تحویل دلم پر از عشقه و سرم توی ابرها و نیم از دلم دوست داره بچشه مزه ی سال تحویل دو نفره رو و نیمی دیگه خوشحاله از نشستن پیش مادر و برادر.
همین جاست که باید به هم گفت سال نو مبارک. آره؟