آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, November 25, 2007
آخ که چه خسته شدیم این چند روز. مثل چی دلم لک زده بود واسه یه دقیقه اینترنت و حالا اومدم خونه ی مادری و دارم می نویسم. فعلا که در خانه ی جدید نه کامپیوتر داریم نه اینترنت.
از جمعه شب مستقر شدیم در خانه ی جدید. کم کم هم داریم اسباب و وسایل را می چینیم.
خدا کمکمون کنه!!!
Thursday, November 22, 2007
خانه

خانه مان در یک برج 12 طبقه است. کف خانه مان پارکت است. قهوه ای رگه دار. یک اتاق خواب داریم و حمام مان وان دارد. بچه که بودم آرزوی وان داشتم که پر از آب ولرم و لوسیون های خوشبو کنمش و دراز بکشم در آن. توالت فرنگی اما مصیبت است. برای آدم های یبس مزاج ، توالت فرنگی زندگی را سخت می کند. آخر یک سال با سرطان روده از این خانه می روم حتما ! بالکنمان اما هیجان انگیز خانه است. می شود دو سه گلدان سبز گذاشت در آن با دو صندلی و باران که بارید و بوی خاک و گیاه بالا زد ، بنشینی و سیگاری بکشی با چای. گربه های چاق و لوس مجتمع هم هستند. چشم خمار می کنند و با یک ذره توجه ، دنبالت ریسه می شوند. می شود ساعت 3 نصفه شب بروی بنشینی در باغ و صدای طبیعت بشنوی. بدی هایی هم دارد. پول شارژ کمی زیاد و خاکستری ساختمان ها از کثیفی این همه سال. بیشتر آدم ها که می بینی مسن اند و ساکنان آب و گل دار و من با این مانتو زرد گلدار بیشتر شبیه دختر دبستانی هایم تا یک زن متاهل تازه وارد.
صاحبخانه ی مهربان کلی کتاب هم بخشید بهمان. هنوز نمی دانیم چه گنج هایی خاک می خورد در انباری اما همین روزهاست که برویم و یک روزی را صرف فهمیدنش کنیم. آن گلابدان را هم قرض می گیرم.
....
زندگی مان دارد شروع می شود.
Saturday, November 17, 2007
بیهودگی
الان با برادرم حرف زدم. دلبسته ی گربه شده. دلبستگی اش آن قدر زیاد شده که می خواهد با مادرم جنگ کند سر نگه داشتن گربه در خانه. زیر کتری را روشن کرده ام که چای بنوشم. دو کتاب که جزو کتاب های خریده شده ی امروزند ، دلم را برده اند. یکی "زنان بر بالهای رویا" که دو صفحه ایش را بی وقفه همان جا روی مبل جلوی تلویزیون خواندم و آن یکی کتاب تازه توقیف شده ی "مارکز" نویسنده ی نا محبوب من است که در همین دو صفحه انگار کردم داستانی جذاب و ترجمه ای به نظر بد دارد.
دنیای آن بیرون گویا دیگر دنیای پیرمردان و پیرزنان مهربان نیست. همه چیز بر محور پول می گردد و بس. اگر جیبت از اسکناس ها قلنبه باشد ، برنده تویی.
فردا روز شلوغی است. تلفن ها و قرار گذاشتن ها و چک کردن قرارها. از این کارها خوشم می آید. به جزییات توجه می کنم و از توجهم لذت می برم. سعی می کنم کارها را بی نقص انجام دهم. البته همین هم هست که از پرکاری دورم می کند.
یکشنبه برای 28 سال متوالی دیگر به دنیا خواهم آمد و انگار مثل هر سال خیلی موقع خوبی را برای به دنیا آمدن انتخاب نکرده ام. روزهای پر اضطراب را تجربه می کنیم.
من طبق معمول فقط افسرده می شوم و راه گریزش را هم یاد گرفته ام و افسردگی چند ساعتی بیشتر نمی ماند. می خندم و مسخره بازی درمی آورم بلکه فضاها سبک تر شود و دل انگیزتر.
لحظه های زندگی مثل قندها در لیوان چایم ، ذره ذره ، حل می شوند.
ساکتم ، صبور و کمی ترسیده.
Thursday, November 15, 2007
ها ها ها
می دونین ، ما از دیروز دوباره داریم دنبال خونه می گردیم. به عنوان اولین تجربه ی زندگی جدی فهمیدیم که نباید به هیچ موجود شیرخام خورده ای اعتماد کرد. قول شفاهی مفهوم نداره!
.......................
راجع به مبل هم هرچی دوست داشتیم خیلی گرون بود برای همین یه مبل خیلی ساده گرفتیم که فعلا استفاده کنیم. واقعا یه سال - یه سال و نیم ارزش حرص خوردن و خرج الکی نداره. می ریم استرالیا و اون جا هرچی دوست داشتیم می خریم. واقعیت اینه که زندگی در ایران یه جور خودکشی تدریجیه. به همین خونه نگاه کنین. از پارسال تا امسال به راحتی 5-6 میلیون روی اجاره ها رفته. بلکه هم بیشتر.
جدن این جا جای زندگی سالم نیست.
Sunday, November 11, 2007
شماره ای!
1
انگار که مزدوج شدن و خونه گرفتن ما خیلی خوب تر از آن چه بوده که فکر می کردم. دونفره شدن داره باعث می شه که کلی دوست جدید پیدا کنیم. از خواب دیدن خودم و منچستریونایتد هم کمال تشکر رو دارم.

2
آخر همین هفته سعی می کنیم اسباب بکشیم! کلی هم من طرح دارم برای خونه هه که به خاطر درست به یاد نیاوردن گوشه ها و اندازه هاش فعلا همه اش در حد همون طرح مونده. به هرترتیب که فنگ شویی هم جزو لاینفک زندگی جدید است و اصولش رو اعمال خواهم کرد. با وجودی که آقای ه هیچ درکی از چنین علوم عبثی نداره. جالب هم این جاست دیروز متوجه شدم که نقشه ی این خونه درست آینه ی نقشه خونه ی مادری منه . ایشالله نقشه اش رو اسکن می کنم!

3
طی نشست و برخاست با خانواده ی شوی! متوجه نکته ای شدم. این آدم ها به طرز خارق العاده و برخورنده ای در مورد غذا صریح صحبت می کنن. اگر غذا باب میلشون نباشه همون جا به میزبان می گن که ای بابا این چیه پختی؟ و خب من از الان دارم فکر می کنم پخت یک نوع غذای کلاسیک و ساده مثل زرشک پلو و مرغ از هر کاری بهتر و باصرفه تره چون هم هزینه ات چندتا نمی شه و هم حرف نمی شنوی!!!

4
نکته ی آخر این که کسی آشنای مبل ساز داره که بشه از بین چند مدل مثلا 7-8 تا انتخاب کرد و قیمت هاش هم زیر 150 هزار تومان باشه؟ می فهمم که خواسته ام خیلی زیادی اقتصادیه اما خب چی کار کنیم خب؟ پول نداااااااااااااااااااااااریم!
زت زیاد

Wednesday, November 7, 2007
این روزها
داریم کتاب هامون رو کارتن می کنیم ، خرده ریزهامون رو ، زندگی در خانه ی پدری - مادری مون رو...
عجیبه ...

دیشب خواب می دیدم نیما و نسرین می خوان به ما یه کتابخونه هدیه بدن پر از کتاب و یه بخشی اش کتاب هایی بود درباره فوتبال و منچستریونایتد و من که یادم بود آقای ه چقدر عاشق این تیمه ، دوست نداشتم کتاب ها رو از دست بدم. هی alarm موبایل زنگ می زد و snooze اش 9 دقیقه یه بار بیدارم می کرد و من هی می خوابیدم که مبادا کتاب نگرفته بیدار بشم!

جالب این جاست که تا حالا نه نسرین رو دیده ام نه نیما رو.

احتمالا تاثیر فوتبال دیدن دیشب قبل از خواب بوده.

Monday, November 5, 2007
پارادوکس
تازگی ها فهمیده ام که رفتار بیرونی ام با آن چه که می دونم و بهش معتقدم ، تفاوت محسوسی داره. شاید که این از "کمال گرایی" ام ناشی بشه ولی دوست دارم هرچه که اعتقاد دارم در زندگی ام انجام بدم. گویی احساسات و فکرم از جسمم و پیرامونم قوی تر و جلوتر هستن.
مثلا واقعا معتقدم یه ارتباط خوب خوب وقتی بهتر و بهتر می شه که هر دو طرف رشد درونی کنند و در شغل و حرفه و شخصیت اجتماعی شون هم بهتر بشن اما خودم بهش عمل نمی کنم ، با این که مطمئنم در یک ارتباط خوب خوب هستم.
تناقض فکری و رفتاری ام ، خودم رو هم گیج می کنه چه برسه به بقیه.
دل آرام است ، حتی در حبس...
دو سال و نیم حبس ... این حکمی است که برای دلارام بریده اند و ده ضربه شلاق.
من قانون جزا رو نمی دونم. نمی دونم توی این قانون برای چه دسته جرم هایی 2 سال و نیم حبس می برند. اما یادمه که برای یه موادفروش خرده پا هم همین حدود حبس بریده بودند.
به این می گن عدالت؟ با همون پسوند معروفش حتما ...
Sunday, November 4, 2007
طبیعت رو با هیچی عوض نمی کنم
این چند روز سفر بودیم و الان من مثل یه اسکیموی لباس پوشیده ! در حال نوشتن هستم.
رفتیم تالش که البته نه کاملا تالش ، اسالم بود اسمش گویا. در دهی مستقر شدیم کوهستانی و هوا و طبیعت بی نظیر بود. بنای تاریخی نبود. هرچی بود فقط طبیعت فوق العاده بود که هوش از سر می پروند و چای و سیگار چه می چسبید در اون فضا. آدم کم بود. گوشت تازه کباب شده خوردیم و خیلی خوب بود در اون سرما که تا مغز استخوان می رفت. مه ، شب رو وهم انگیز کرده بود و روز رو زیبا. شب آخر هم ستارگان مثل کویر می درخشیدند. هرجور که بود خیلی عالی بود. سفر به یاد موندنی بود.
عکس ها رو هم با موبایل گرفته ام. نورسنج دوربینم خراب شده. برای دیدن در سایز بزرگ ، روی عکس ها کلیک کنید.
آن هاپویی هم که در عکس می بینید یه سگ - گرگه. مال یه پیرمرد محلی بود که در جنگل از بخت خوب همراهمون شد.