آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Tuesday, July 31, 2007
خواب دیدم فرار کردم از طوفان. انگار توی یه جزیره بودم. سوار قایق یا کشتی به مقصد اروپا نتونستم بشم. سوار یکی دیگه شدم که می رفت شمال هند. دخترخاله ام هم بود. پول خیلی کمی برداشته بودم. با گریه از خواب پاشدم.
9 مرداد 86
با یه میلیون چه کارا که نمی شه کرد...
بری 1000 باکس سیگار بخری هی بکشی.
بری چند تا شهر ایران رو ببینی و حالشو ببری.
بری دو تا گوشی خفن بخری.
بری لباس مارک دار خوشگل بخری ، یه دو جین.
بری تمام کشورهای آسیای میانه رو ببینی.
بری کنسرت راجر واترز تو دوبی ، چند روزم دبی رو بگردی.
بری هرچی کتاب دوست داری بخری.
بری ...
بری ...
اووووه. این قده کارا می شه باهاش کرد به جای این که شام بدی به جماعتی و مجبورم باشی لباس رسمی تنت کنی و با لب تشنه و ریه ی تهی از دود ، جلوی اون همه آدم هم قر بدی هم قیافه ی آدم باحیاها رو بگیری.
حیف نیست مهمونی بگیری و زبونتو نزنی به دماغت و خودت از خنده ریسه نری؟ ...
Monday, July 30, 2007


اینگمار برگمن در 89 سالگی درگذشت.
او یکی از کارگردانان محبوبم بود.
.
+ صفحه ی او در آی ام دی بی
+ یک بیوگرافی کوتاه
+ سایت رسمی او

Sunday, July 29, 2007
اندر حکایت این چند روز
جمعه ای رفتیم خونه ی مادر و پدر شوهر برای صرف ناهار و فکر کنم یه جورایی پاگشا مانندی بود که مثلا خانواده ها با هم آشنا بشن. من و آقای ه توی این چند وقت به دلیل خاصیت اسب بودنمون یعنی این که همه چی باید دست خودمون باشه ، یه شکری خوردیم و خواستیم همه ی کارا رو خودمون هندل کنیم و این قده خسته و زار و نزار شدیم که نگو. برای همین با وجود این مهمون مهم ، دعوت دوستامون برای رفتن به باغ خوش آب و هواشون رو لبیک گفتیم و عصری فرار کردیم به سمت خارج تهران.
جاتون خالی که شهوت لیسیدن من برای مدتی در این 24 ساعت ارضا شد! ظرف سوپ ، کاسه ی شاتوت ها ، خود شاتوتی ام! و دیگه هرچی می شد لیسید رو لیسیدم و در آخر همه به این نتیجه رسیدیم که من در زندگی قبلی ام بی شک یه گربه بودم و بس.
این استراحت کوتاه خیلی خوب بود و من صبح با حمله ی دسته ی مگس ها در بالکن فرار کردم و متعجب مونده ام که آقای ه با چه نیروی وصف ناپذیری به خوابیدن زیر خیل مگس ها ادامه داده بود و ککش هم نمی گزید. دوستامون هم هر کدوم پتویی ، ملافه ای کشیده بودن رو سرشون و خوب خوابیده بودن و نفهمیدم با چه تاکتیکی خفه نشدن!
هوا بسیار دل انگیز بود و شاتوت خوردیم و چیدیم فراوان. بادمجان هم دیدیم برای اولین بار در عمرمون. مهم تر از همه اولین دستپخت پس از مزدوج شدنم هم خورده شد و مورد عنایت واقع شد. البته همون طوری که گفتم اگه مایه ی ماکارونی رو هم خودم درست کرده بودم چیز ویژه ای می شد. آخه بنده استاد پخت ماکارونی و استامبولی در چند ساعتم! البته از ما چهار تا کلن یه زن کدبانو در می آد - آقای ه هم حسابه ها!
ضمنن برنامه چینی شده شد برای روزهای بعد من و آقای ه. طبق نشست پایانی در خانه ی والدین ایشون قرار بر این شد که مهمانی عقدکنون قلابی خانوادگی ، در تالار برگزار بشه ، البته اگه فردا تصمیم جدیدی اتخاذ نشه. حالا ما دو تا جوون لاجون سردمزاج! باید از فردا راه بیفتیم که تالار پیدا کنیم تا قبل ماه رمضون که این مهمونی از سرمون وا بشه زودتر انشااله!
و نکته ی مهم تر این که : بچه ها مچکریم. خیلی خوش گذشت. نمی گم هم که این بچه های مهربون کی ان و فقط خودمون باهاشون می ریم باغ شون و بس. زیپوهامونم جا موند. این تنها نکته ی غیردل انگیز ماجرا بود. همین.
Friday, July 27, 2007
آه می کشم و فقط آرزو می کنم همه چی درست پیش بره. یه چیزایی هست که به هیچکی نمی تونی بگیشون. چیزایی که مثل خوره ، همیشه بوده اون ته ذهنت و تو سعی کردی خاک بریزی روشون و چه بد که درست در یه مواقعی که باید حجم خاکه بیشتر هم باشه یهو می بینیش. هیچ کی کمکت نمی کنه. تو تنهای تنهایی ...
Wednesday, July 25, 2007
چند راهکار از یک عروس تازه کار!
لباس
به شما توصیه می کنم اصلا سراغ بازار نرید اگه می خواید کمتر از 300000 تومن خرج کنید چون اجناس ایرانی به طرز چندش آوری زشت و بدقواره ان. چون من می خواستم لباسم ساده باشه و خب مهمونی مون عروسی نیست و یه عقدکنون صوریه ، برای همین نخواستم این قدر هزینه کنم و البته لباسی هم پیدا نکردم که خیلی خوشم بیاد ازش.
کلن که پوستمون غلفتی کنده شد و پدر صاحبمون دراومد. لباسای ایرانی خیلی مناسب سیبری و شهرهای اطراف اونن ، بس که پارچه هاشون کلفته مثل پوست خر و جدن پارچه اشون جنس پرده است! کلفت و پلاستیکی و حتی وقتی داری پروشون می کنی چنان عرق از هفت سوراخت سرازیر می شه که می خوای همون طوری لخت و عور از اتاق پرو بزنی به چاک!
اگه می خواین لباستون رو هم بدوزید زود بجنبید و نذارین دو هفته مونده به مهمونی برید خیاط که براتون کلاس بذاره و پول خون باباشو ازتون بگیره.
.
طلا
چون این قسمت خیلی حرص درآر بود کوتاه بگم که :
مدل های جالب : وجود ندارد!
قیمت : بازار ارزونه و کریمخان متوسط و میرداماد و بالاها گرون
کلن همه چی عین همه. اصلن هم معلوم نیست سرتون کلاه نذارن.
نظر منو می خواین نخرین اگه می شه.
.
پارچه
راحته. مهم نیست!
.
کت شلوار
به جای مرد مورد نظر با آقای ه برید خرید. اولین جایی که بره تو می خره می آد بیرون. اگه خواستین ای میل بزنین اجاره داده می شود!
.
کفش
هنوز نخریدیم!
.
سفره عقد
فقط بگردید تو دوست و آشنا و تیکه تیکه پیدا کنید ، سفره و ظرف و ظروفشو. آینه شمعدونم برید از این دوست به شدت هنرمند ما که نجار فوق العاده ایه بخرید. اصلان واست تبلیغ کردم. پورسانتمو بده!
.
چند نکته ی احتیاطی :
1
مواظب باشید نزدیکای روز مهمونی تون تو میادین سگ دار! نپلکید. ممکنه بگیرنتون و روز مهمونی به جای سر سفره ی عقد تو وزرا سماق بمکید!
2
به خانواده ها خیلی گزارش کار ندید وگرنه بیچاره تون می کنن. ازشون همون اول امضا بگیرین که هی دم به دیقه حرفشونو عوض نکنن!
3
شب ها خوب بخوابین تو این روزا وگرنه بعد یه هفته می شین مثل گربه ای که هر جا ولش کنن چرت می زنه!
.
همینا بس بود؟ بازم بگم؟ سوالی هست در خدمتم!



Tuesday, July 24, 2007
آه ، یکی به ما وقت قرض بده
به سلامتی و میمنت و یاری دوستان وبلاگی ، به ویژه اعلی حضرت حاج آقا و بایرامعلی جان این عروسی وبلاگی مون هم به خوبی و خوشی و میمنت برگزار شد و حس ختامش هم جناب هرمس انجام دادن که از اون بالا واسمون چنان اسپندی دود کردن که بوش هنوز تو دماغمونه.
جونم براتون بگه که من و این آقای ه بیچاره توی این چند روز و هفته نه تنها فرصت نکردیم بریم سفر بلکه حتی نتونستیم بریم به خودمون دو تا شام بدیم بلکه باورمون بشه زن و شوهر شدیم. به جاش تا دلتون بخواد می تونیم الان راهنماییتون کنیم از کجا برین سرویس طلا و لباس و پارچه و کت و شلوار بخرین. دو تای ما در این مسائل این قدر بیلمزیم که نگو. حالا فکر کنید داریم همه ی کارای جشن خانوادگی رو هم خودمون می کنیم. البته حتما به صورت مجزا داستان این خریدها رو می نویسم بلکه یکم بخندین.
دیگه این که یه توصیه بهتون می کنم به گوش بگیرید و روزی هزار بار با خودتون مثل ورد بگید. آقایان و خانومای محنرم ، عروسی و جشن و این صحبتا رو بی خیال شین. دست همدیگرو بگیرید و فرار کنید برید یه گوشه ای واسه ی خودتون معاشقه بفرمایید. من و آقای ه در دوران دوستی خوشبخت تر بودیم و الان از فرط ذیق وقت داره یادمون می ره که زنی گفتن ، مردی گفتن! البته اینا که شوخی بود ولی به هر حال سخته ، خیلی هم سخته.
به زودی اون داستان خریدامونم می نویسم. بذارین یکم سرم خلوت شه. آخه دارم رسما کچل می شم!!!
.
پی نوشت. خانوم نازی کاویانی ، ببخشید که این قدر دیر لینکتون رو درست کردم.
Saturday, July 21, 2007
تولد تولد تولدت مبارک ...



از همه ی دوستان عزیز که در عروسی ما قدم رنجه نموده ، پست هوا کرده ، کامنت گذاشته و ای میل هایشان سرازیر شد به سمت مان قد یه دنیا مچکریم.
بالاخص از اعلی حضرت حاج آقا ، بایرامعلی جان ، نازی خانوم ، خانوم حنا خانوم ، آقای سرزمین رویایی ، یغورت خانم آندلس نشین و حاجی واشنگتن و شانه به سر تشکر می کنیم که با پست های گرمشان به شادی ما افزایش دادند.
ما ، آذر و آقای ه (راننده ترن) برای تمام دوستان و بازماندگانشان آرزوی فراش و تجدید فراش داریم و امیدواریم همه با شادی و یک گیلاس شراب ناب شیراز ، یک روز دور هم جمع بشویم و به افتخار این اتفاق مبارک و میمون دمی به خمره بزنیم.
در ضمن به جز صرف شراب ، توجه شما را به خوردن بیف استراگانف اصل ، دستپخت جناب چنچنه و کیک مخصوص به پخت دخترمان و نیز عکسبرداری شدیدا دیجیتال خانوم آگراندیسمان که اتفاقا تولدش مصادف است با فردای عروسی مان و نیز مجلس لهو ولعبی کوچک دعوت می کنیم. به امید آن روز.
آذر و آقای ه ( روسای شرکت هاذر با مسئولیت نامحدود )
.
لازم به توضیح می باشد که ما دیروز زن و شوهر یا به عبارتی همسر شدیم.

29 تیر 86

به به چه کنسرت دل انگیزی بود. مدت ها بود که یک کنسرت این طور احساساتم رو تحریک نکرده بود. موسیقی خوب جدا نعمت بزرگی است.
برخلاف بقیه ، من بودنش در تالار وحدت را دوست می داشتم و دوست نداشتم صدای جیرجیرک و خش خش باد و قدقد مرغ قاطی این تیپ موسیقی بشه. حالا البته من اجرای باز رو خیلی دوست دارم اما خب تالار وحدت یه چیز دیگه است.
از اون قطعاتی که بدون ساز و با هم آوازی اجرا کردن خیلی خیلی خوشم اومد خصوصا قطعه ی فصل نو.
همین بس که این کنسرت برای خودش کنسرت مهمی است!


Wednesday, July 18, 2007
مطلب جدید در آذرستان دیگر : وای بر ما ...
به دلیل نبود بلاگ رولینگ از این به بعد هر وقت چیزی در آن وبلاگم نوشتم این جا اطلاع خواهم داد.
Tuesday, July 17, 2007
اگه از زندگی خسته شدین و جرات و توانایی خودکشی رو هم ندارین احیانا ، یا کلا دوست دارید بمیرید یا حداقل فلج مغزی بشید یا حتی می خواید یه پاتون از ده جا بشکنه ، با ما تماس بگیرید! اگه ما رو شما زوم کنیم پدرصاحابتون در می آد. تضمینی است!
شرکت آذر و آقای ه
با ضمانت نا محدود!

Sunday, July 15, 2007
می گه تو چرا این قده عصبی هستی. تو باید الان خوشحال باشی. بهش نگاه نمی کنم و توی صورتش زل نمی زنم و نمی گم که تو که این قد ادعای روشنفکری ات می شه چرا این قد اعصاب می زنی با این نظراتت ، تو با این رفتارات که انگار جهانت رو با قیر یه دست سیاه ساختن و بعد هی می خوای قیرا رو بکنی تو چش من یکی از دلایل اصلی شی. نمی گم و زل می زنم به مانیتور و با حرص به صفحه ی هالواسکنه نگا می کنم. نمی گم چون بس که گفتم زبونم مو درآورده. نمی گم چون واقعا دیگه نمی تونم همون آدمی باشم که هر حرفو صد بار تکرار می کنه. نمی گم چون نمی خوام آخرش برسه به اون جا که نعره بزنم و در اتاقو محکم بکوبم به هم و بعدش بشینم و هی خودخوری کنم که ای وای ناراحتش کردی. می شینم و می ذارم که دو جمله که گفت و جوابی نشنید یا لااقل جوابی که می خواد ، بذاره بره از اتاق بیرون و من هنوز عصبی ام ، من خوشحالم و فکر می کنم خوشحالی هیچ ربطی به عصبی بودن نداره. اون گلوله هه هم هی توی گلوم بالا و پایین می ره و من فکر می کنم توی این هوای دم کرده ی گندیده ، با این آدمایی که بیشترشون به بهترین وجهی بلدن اسکی برن رو اعصابت ، اگه عصبی نباشی حتما یه مشکلی داری.
Saturday, July 14, 2007
به سلامتی و میمنت ، از چند لحظه ی پیش آی اس پی سپنتا هم بلاگ رولینگ رو فیلتر کرد و من دیگه نمی تونم لینک هام رو ببینم. سعی کردم یه چیزی مشابه بلاگ رولینگ پیدا کنم اما نشد. حالا نمی دونم باید از چه جایگزینی واسه بلاگ رولینگ استفاده کنم. به نظرم توی این چند سال هیچی مثل فی لترینگ باعث نشد من بهتر یاد بگیرم که چه جوری پوست کلفت باشم.
حالا این وسط وبلاگ های بلاگفا چرا خوابیدن؟
یاد اون جک افتادم که یارو می میره ، می برنش جهنم یه روز یکی از دوستاشو تو جهنم می بینه که دوسته خارجی بوده. حال و احوال می کنن و ایرانیه می گه خیلی جهنم خوبه. خارجیه می پرسه چه طوری جهنم خوبه بابا؟ هر روز دارن سرب داغ می ریزن توی گلوی ما و هی از موی سرمون آویزونمون می کنن. ایرانیه می گه ولی تو جهنم ایرانیا وقتی که می خوان سرب داغ کنن ، یه روز هیزم نداریم یه روز سرب دیر می رسه. خلاصه که هیچ وقت وقت مجازات نمی شه!!! اینم حکایت ماست انگار.
Friday, July 13, 2007
1
به نظرم بعد از دیشب که دخترم ضربه ی جانانه ای زد به بازوی دردناکم ، این میکروب ها یا ویروس های ضعیف شده شروع به فعالیت کردن و به تجمعشون در ناحیه ی خاصی از بازوی من خاتمه دادن! در واقع الان دردم نسبت به دیروز یک دهم هم نیست. همین جا جا داره که ازش تشکر شایانی کنم.
2
من بعد از مدتی سیاسی ننوشتن و سکوت درباره ی مسایلی که این روزها تقریبا همه ی وبلاگ ها بهش اشاره کردن تصمیم گرفتم یه وبلاگ دیگه داشته باشم و این جا رو اختصاص بدم به چیزهای شخصی ام و اون چیزایی که مسایل جاری خودمه و اون یکی جا راجع به سنگسار و خسین درخشان پاچه گیر و از این مسایل بنویسم. آدرسش بالای ستون سمت راست وبلاگمه.
3
کسی می تونه یادم بده که چه طوری این جا موسیقی بذارم؟ آدرس ای میل ام هم همین سمت راسته. ممنون.
Thursday, July 12, 2007
شیش پا

توضیح ندارد!
Wednesday, July 11, 2007
نوستالژی افشانی!

در راستای اطاعت از هرمس بزرگ ، من هم یه عکسی گذاشتم که نوستالژی بیفشانم!
در واقع این عکس نوستالژی ِ خیلی خاصی هم نداره اما ماجراش برام خیلی جالبه. دخترک مو بور سمت راست دخترخاله ی من الف است و دختر اخموی چپ ، من هستم. برادر بزرگ تر من که عکاس این عکسه این طور می گه که وقتی شوهرخاله ی من این عکس رو می بینه می گه ببین الف چه مظلومه و این آذر... و خب ظاهرا در عکس من بچه بده هستم که اخم کردم و دارم زور می گم. اکا بشنوید حکایت عکاس رو. برادرم می گه الف با رفتار همیشگی اش می شینه روی مبل قرمز ، با این که قرار بوده هر دومون عکس بگیریم و به من جا نمی ده. من هم که خب از همون فنقلگی وقتی بهم زور می گفتن قاطی می کردم سعی می کنم بشینم روی مبل و در واقع اگه درست دقت کنید الف سعی داره منو از مبل پایین بندازه و در همون موقع برادر این عکس رو می گیره.
توی خیلی از عکس های کودکی و وقایع بزرگسالی ، من به ظاهر بچه ی بدی بوده ام اما واقعا این طور نبوده. من فقط سیاست ندارم وگرنه الان مثل الف ، دخترخاله ام در سرزمین استعمار پیر داشتم واسه ی خودم حال می کردم!!! البته این که شوخی بود ولی جدا از تمام این ها ، تا وقتی این واقعه رو نشنیده بودم همه اش فکر می کردم که توی این عکس چی شده بوده که من این قدر شاکی شدم.
Tuesday, July 10, 2007
بچه هه نشسته بود جلوی قفس قناری ِهراسان و با هیجان براش قوقولی قوقو می کرد!
Monday, July 9, 2007
روزی دیگر آغاز می شود


روزی دیگر آغاز می شود
دست هایت را فشار می دهم با شوق
و دلم می خواهد داد بزنم و
کفش هایم را به همه نشان بدهم
بالا و پایین بپرم
زبانم را لوله کنم
برای همه بستنی یخی نارنجی بخرم
و لی لی کنم روی تمام آسفالت های شهر
.
نگاه کن
روزی دیگر آغاز می شود
و خورشید درست بالای سرمان است
.
امروز کفش های نو خریدیم
برای تمام دویدن هایی که در پیش داریم ...


Friday, July 6, 2007
مخاطب خودم و هرکس که درک کرد...
این روزها شوق دارم ، شوقی شبیه آن روزها که کارهایم بر دیوارهای بتونی مکان محبوبم بود. چیزی است که توصیف نمی توانم بکنم اش. احساسی است که شبیه مریضی است و هر وقت دچارش می شم انگار بیمار روحی لاعلاجی آمده سراغم و ذهنم فقط دو دو می زند که کارش کنم. این بار اما چیزی فراتر از پروژه است ، چیزی است که هم طعم شوق می دهد و هم نگرانم می کند. دیگر نمی خواهم کاری را به فردا بسپارم که کمرنگ شود. دوست دارم ایده های کوچک و هرچند به ظاهر ابلهانه ام را اجرا کنم. آن قدر جدی اجرایشان کنم که همه باورشان کنند ، همان قدر که خودم باورشان می کنم.
در آستانه ی سی سالگی ام. دو ، سه سالی مانده و هر روز بیشتر حس می کنم باید کار بزرگی بکنم - از نظر خودم - تا رفتن به دهه ی سوم برایم پوچ و تهی نباشد. حس می کنم آن قدر صبر کرده ام که دارد می پوسد شور و شوقم ، خلاقیتم و هر آن چه آموخته ام. می خواهم پیش بروم هرچند که در نمایشگاهم همه رو ترش کنند ، هرچند که هیچ کس کارم را نخرد. احساس می کنم دیگر نباید بترسم. دیگر نباید بهانه بیاورم وگرنه می شوم هنرمند نابود شده ، مثل هزاران هزار هنرمند دیگر.
مدام فکر می کنم.
Thursday, July 5, 2007
1
بعد از دو سال و خرده ای که از فارغ التحصیلی ام می گذره ، بالاخره به صرافت افتادم که در انجمن نقاشان عضو بشم. رفتم و دو تا فرم گرفتم و باید 10 تا کار هم بدم که ژوژمان می شه. حالا کاری ندارم که داورها خودشون چندان نقاشان خاصی هم نیستن اما مساله اصلی اینه که سیستم آموزشی ایران این قدر افتضاحه که این دوستان تصور می کنن یک لیسانس نقاشی نمی تونه تا حدی کار ارائه بده که عضو انجمن بشه؟ نکته ی جالبش اینه که خود این داورها استادان دانشگاه هستن ( به خصوص آزاد ) و خب دانشجوهای خود این ها می آن در انجمن عضو می شن! حالا البته با ورودیه چهل هزار تومانی و سالیانه بیست هزار تومان دادن ، نه فکر کنید قراره آپولوی هنر ایران رو هوا کنند ها ، نه. نهایتش یه نمایشگاه تو ایران و یه نمایشگاه اون ور آبه و می تونی رای بدی کی رییس بشه تو انجمن. شاید کلاس آموزشی هم باشه که حتما بابتش یه پولی می گیرن از اعضای شرکت کننده.
البته نه فکر کنید من این غرها رو می زنم از این بابت که نگرانم مبادا عضوم نکنند که اگه این کارو نکنن موزه ی هنرهای معاصرشون رو زیر سئوال بردن که به من جایزه هم داده.
2
دوست دارم کار کنم. یه جایی که همکارات زیرآبتو نزنن ، بدگویی همو نکنن و فضای کاری مسموم نباشه. روسا ازت خرحمالی نکشن و حقوق معقولی که یه آدم می تونه باهاش زندگی کنه رو بهت بدن. کارش هم مرتبط باشه با رشته ام. خوش خیالم نه؟
3
چرا هرچی من می نویسم همه فکر می کنن درباره ی خودمه؟ بیشتر مطالبی که من این جا عنوان می کنم کلی است و هر وقت اشاره کردم که خودم فلان کردم ، اون وقت می شه مطلبو ربط داد به زندگی من. روشنه؟

Wednesday, July 4, 2007
آقاجان ، مضحک نیست این رسم و رسومات ایرانی؟ دختر و پسر با هم دوستن ، دل دادن قلوه گرفتن ، صد دفه هم با هم خوابیدن بعد وقتی می خوان ازدواج کنن ، خونواده ها هلک و هلک پا می شن می رن خواستگاری و عین جد و آباد پوسیده شون که به رحمت خدا رفتن ، رفتار می کنن و بعد مثلا تصور کنین دختره و پسره که صد دفه با هم خوابیدن ، باید مراسم چایی آوردن هم اجرا کنن!!! بابا و مامانای محترم هم اصلا به روی مبارک نمی آرن که وقتی می رفتن سفر و ددر و پسر دسته گلشون نمی اومده هیچ وقت ، برای خاطر سریال تلویزیونی که نبوده ، دوست دخترش می اومده پیشش . هان؟ بعد مضحک تر این که دختر و پسره یه ساعت بعد مراسم خواستگاری راه می افتن با هم می رن پارتی. زرشک !
ناراحت شدم از خواندن خبر توقیف هم میهن. با این که چند ماهی است به خاطر اعصاب ضعیفم روزنامه نمی خوانم و به همین خبرهای تکه پاره ی وبلاگستان بسنده می کنم ، اما هم میهن رو دوست داشتم و هروقت می خواستم برای مادرم روزنامه بخرم حتما هم میهن می خریدم. حیف شد.
.
آق نیک آهنگ ، تبریک. جدا خوشحال شدم از خواندنش. خیلی سخت است آدم چهار سال از خانواده اش دور باشه.
Sunday, July 1, 2007
من چرا وبلاگم نمی آد؟